سایت رسمی مجتبی شریفی

ساخت وبلاگ
پرنده سیاه قصه ... ادامه مطلب [ پنج شنبه 8 آذر 1395برچسب:, ] [ 16:16 ] [ مجتبی شریفی ] [ ] رسم رفاقت... ادامه مطلب [ سه شنبه 19 مرداد 1395برچسب:, ] [ 16:26 ] [ مجتبی شریفی ] [ ] كليد ادامه مطلب [ شنبه 16 مرداد 1395برچسب:, ] [ 16:37 ] [ مجتبی شریفی ] [ ] رعشه ادامه مطلب [ پنج شنبه سایت رسمی مجتبی شریفی...ادامه مطلب
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1396 ساعت: 16:49

دوست گرامی جهت مطالعه پست های وبسایت به ادامه مطلب تشریف ببرید ...

سایت رسمی مجتبی شریفی...
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : خدایا منو ببخش,خدایا من وبکش,خدایا من و ببر پیش خودت, نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 55 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 5:26

هر ادمی وقتی که در برابر بیچارگیهای زندگی بیچاره می شود ،خودش را به کاری مشغول می کند و به یک وسواس خود پناهنده می شود و من هم در این مواقع کاغذ و لوازم کارم را برمیدارم .ابتدا یک نگاه به دوروبرم می کنم و انوقت چشمم را می بندم و به میان دریای کلمه ها موج میزنم تا شاید به میان سیلابهای درونم که چون خیزاب بلند می شوند، تریاکی برای روح شکنجه شده ام پیدا کنم .مثل اینکه گناه پوزش ناپذیری مرتکب شده بودم و باید انرا روی کاعذ می اوردم ...کلمه ها جلوی چشمم رژه می رفتند تا حالات و اشکالشان را روی کاغذ ضبط کنم ... گاهی وقت ها ادم ارزو می کند همچون پروانه ای بدرون پیله و شفیره بخوابد و امید دارد که فردایش چون چشمش را باز می کند موجود تازه ای شده باشد اما باز می بیند همان است که بود و بعد چاره ای برایش نمی ماند که دوباره تقلا کند شاید فراموش کند هر انچه که ارزویش را داشته است ولی باز حالیش می شود که بدون ارزوها زندگی کردن محال است ... من همیشه گمان میکردم که فراموشی بهترین چیزهاست ...همیشه فکر می کردم باید مثل پرنده ای که از تنهایی کنار دریا بال و پر می زند ، من هم تنها بنشینم .الان دست خود سایت رسمی مجتبی شریفی...ادامه مطلب
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : بوتیمار بازیگر,بوتیمار چیست,بوتیمار کوچک, نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 42 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 5:26

سایت رسمی مجتبی شریفی...ادامه مطلب
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : تازه ترین اثر شجریان,تازه ترین اثر حامد زمانی,تازه ترین اثر استاد فرشچیان, نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 80 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 5:26

هرچه بیشتر در خودم فرو میروم ،میل به زندگی بیشتر در من فروکش می کند اما فکر و صدای زندگی دوباره گوشم را میخراشد .گاهی وقت ها فکر می کنم هر ادمی چند تا صورت با خود دارد و در زندگی با همه انها زندگی می کند اما قادر نیست هیچگاه صورت واقعی خودش را بشناسد .الانه نمیدانم ایا صورت واقعیم را به تن دارم یا نه ؟رفتم جلو اینه ،انگاری این یکی صورتم برایم اشنا تر است اما مانند همه صورت های دیگرم ،پر از رنگها و تصاویر مجهول است .این همان صورتی است که باهاش قلم را به سینه کاغذ می سرانم و اشعه ای از خودم واسه ادمهای دیگه بیادگار می گذارم .شاید من با همین صورت ،خوشبخت باشم چون لااقل اطمینان دادم که این صورت در اثر یک تحریک مجهول،در اثر وسواسها،جماعها و نا امیدی های موروثی درست نشده است .بر اثر اراده فکر بوجود امده است اما الانه به یک وسواس برایم تبدیل شده است تا بلکه بتوانم بواسطه ان خودم را کشف کنم و خلاص شوم از همه مجهولاتی که غبار مرگ بر سر و رویم می پاشند ... شب که می شود ،از خودم می گریزم و در سرحد دو دنیا موج می زنم .همیشه ارزوی یک خواب به سبکی پر یک قو را دارم و در هوای دیگری زندگی کنم و بچرخ سایت رسمی مجتبی شریفی...ادامه مطلب
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 43 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 5:26

برف می بارید... پشت کوله های هیزم سرد سرد بود ... ومن به میان دستهای مادرم می لرزیدم... مادرم هم سردش بود ... از کجا بگویم ؟ از یخی که بر روی سینه ام چون سوت قطار می پیچد یا از وجنه استخوانی ام که چون گندم در میان سنگ های اسیا له و لورده شده است ؟از کی بنویسم ؟از مادرم که تا بود کلفت بابام بود و با پیشانی چین انداخته ،نگاه خیره و پشتکار یک هیزم شکن کتکش میزدو انوقت مادر بود که پقی میزد و گوشه ای روی زمین ولو می شد و با گلویی بغض کرده حرف هایی برای گفتن به بابا داشت که هیچ وقت جرات نکرد بر زبانشان بیاورد و مثل همیشه چون سینه اش سنگین و سنگین تر می شد ؛دهانش پر از کف می شد و تشنجش می گرفت ...مادر یکهویی عق میزد و بالا می اورد و با سر و صورتی برافروخته دندانهایش در هم کلید می شدند انگار زبانش را زیر دندانهایش له کرده بودند که دانه های درشت عرق با وجود ان سرمای لعنتی از دو طرف صورتش بیرون میزد و سرازیر می شد با نفس هایی خسته و لرزان که چین و چروک شقیقه اش را سیاه تر میکرد . می سوزاند،خاکستر می کردو ان زنجموره مادر هنوز هم در میان رگه های ذهنم چون سوت سرمایی می پیچند و اشکم را در می او سایت رسمی مجتبی شریفی...ادامه مطلب
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : داغ شلاق جهالت, نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 60 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 5:26

با خودش فکر می کرد که تا بحال اینقدر مضحک نشده است .یاروئی از کنارش گذشت ،پک غلیظی به سیگارش زد و نا خواسته به صورتش فوت کرد .مرد لاغر و دیاق با کاکلی که روی شقیقه هاش پر داده بود ،یک قدمی به عقب رفت اما نتوانست تعادلش را حفظ کند .پیلی پیلی خورد و تا کمر به زمین ریخت .چرا هر کسی به راحتی روی مغزش راه می رفت ؟به خودش نگرفت و از جایش بلند شد اما یاروئی هیچگاه متوجه مرد بیچاره نشد ...گر گرفته بود و ارزو می کرد کسی را بیابد تا کیسه دلش را باز کند و کمی سبک شود... انگاری چیزی مثل خوره به جانش افتاده بود و راحتش نمی گذاشت .مدام کوب کوب قلبش بیشتر می شد و خون تمامی رگهای بدنش را مثل تلمبه بالا و پایین میکرد.به چه فکر می کرد که مالیده ای از عرق به میان لوچی شقیقه هایش وول می خورد ؟!مثل سوزن حدقه هایش را به جای نامعلومی دوخته بود و بدنش مثل قطره ژاله در حال تبخیر شدن بود و انگاه که دوباره به مغازه های لوازم صوتی تصویری خیره می شد ،تا مغز استخوانهایش رنج می برد .وارد مغازه شد و قیمت چند قلم جنس خنزر پنزر را پرسید و چون شنید ،مغموم و غم زده با صدایی پاک تغییر کرده ،از مغازه بیرون امد و روی صند سایت رسمی مجتبی شریفی...ادامه مطلب
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 53 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 5:26

گاهی تو در برابر جهان قرار می گیری و برای اثبات وجود خویش ،لازم می بینی که با تمام پیرامونت بجنگی و این احساس مختص انموقعی است که ناگزیر به تنهایی می باشی .نوعی عریان و بی جاذبه از مزه عدم که در اینگونه لحظه ها ،پی بردن به چنین حسی ،زحمتی نمی طلبد و بصورت نامحسوس مانند قطره های جیوه از زیر انگشتان ذهن می گریزند ... دیگر در فهمیدن موضوع ها به خودم فشار نمی اورم .بعضی موقع ها بدنبال خواب ها و تخیلات سابق بر می گردم واز انچه تا به امروز بر من گذشته است غیر از یک خاطره گنگ و مرموز چیزی به یاد ندارم شاید بخاطر ذهن مسلوطی است که می خواهد دیگر فکر نکند اما در هر حال تصاویر واقعی همیشه باقی می مانند و من الانه دوباره ناچار به تجدید خاطرات هستم .باز زمان از نو اغاز می شود و دوباره پرسش ها و ارزوها مرا احاطه می کنند تا زنده بمانم .... الانه من اینگونه ام و در اطاقک فکسنی ام ،هوسی مبهم موج می زند .گویا می خواهد هر انچه که بر من رفته است را بار دیگر بیاد اورم و خودم را کشف کنم .به وضوح می توانم صدای نفس های تند ذهنم را بشنوم و در خشش گرم چشم هایی که در تاریکی می درخشند و جهان تقلا می کند با نو سایت رسمی مجتبی شریفی...ادامه مطلب
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : فریاد یک سکوت, نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 36 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 5:26

سپورها دو به دو روی سر جاروهایشان در رفت و روب بودند و انطرفتر پیر مردی روی یک سینی الوچه ترش ،قوزش گرفته بود و من کجا را داشتم بروم ؟سرم بازار مسگرها بود .پارس پارس دلشویه هایم همچون چلنه سگها ،پوست ذهنم را می ترکاند انگاری می خواستند یک گره خفت به گردنم بیندازند و همان جا رهایم کنند ... رفتم و کنار پیر مرد نشستم .غریبیش امد .به این می مانست که کسی در خانه اش را شکسته باشد و بی محابا داخل امده باشد .خونسرد خیره ام شد،پلک میزد و لبخند کم رنگی به صورتش ماساند .دیدم چیزی نشخوار می کند و چقدر گرسنه ام بود .پاپاسی به بیخ کیسه ام نبود و از سطل های زباله چیزی برای فروش گیرم نیامده بود .چقدر دلم می خواست با قاشقش لوچه هایم را از غذا انباشته می کرد که الانه صدای اب مانندی به میان رگ و ریشه هایش وول می خورد .صدای درونم مثل زوزه توله سگی بود که پوزه خود را به طرف غذا برده باشد .گفت :((اسمت چیه ؟))و دو تا قاشق پیاپی خورد .گفتم :((هرمز !))و یک قاشق دیگر .گفت :((اینجا چکاره ای ؟))گفتم :((نمی دانم!))و باز خورد .انوقت بود که دیدم به سکسکه افتاد و به سینه اش اشاره کرد و گفت :((مانده است اینجا ،سنگی سایت رسمی مجتبی شریفی...ادامه مطلب
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 59 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 5:26

ای تکیه گاه غمگین ترین لحظه ها ! همه قرن ها کورند و کرند و غریبی تو را هیچ روشنی همنشین نیست و در کوچه های شب این چرا گاه ،هیچ ستاره ای نیست که بتواند خستگی خورشید پاره پاره تورا بفهمد .این قرون سرد و دیوانه برای تو مامنی سرشار از اندوه و گمنامی است و تمامی شراره های مردابش تو را به گریه وا میدارد و بر جبین قدسی محراب فرزندان اواره ادم جز روشنیهای دروغین چیزی پیدا نیست و بی ازرم ،در زمانی اقلیم دردمند تو را بر می اشوبند و حریم خلوت تو را به فخر تاریخ خویش می فروشند و امواج دهشتناک خیالشان ،بی سخاوت به میان دریای نام تو،گستاخانه شیار می زنند ... خداوندم ! بدین چراگاه ؛نه اشکی به یاد تو می بارد و نه لبخندی به عشق تو می الاید و بیگناهی و معصومیت از خوانها و خرماهایشان برخواسته است .سرنوشت و روزگار مجر و پر لیقه تو را ،تاریخ هرگز نمی شناسد و اگر امروز با برو دوش من کار داری تنها بدان جهت است که سالها پیش به شادی و خشنودی تو پاکتر می گشتم ... کودک اواره من ! اندوهگین مباش؛سر کوه بلند ابر است و باران ! اکنون که فاتحان قرون وحشی،سنگ از ما نهان نمیدارند بگو ؛ما را به تاریخ نفروشند .ما هنو سایت رسمی مجتبی شریفی...ادامه مطلب
ما را در سایت سایت رسمی مجتبی شریفی دنبال می کنید

برچسب : غمگین ترین لحظه ها,غمگین ترین لحظه های دونگ یی, نویسنده : 1mojtabasharifi7 بازدید : 53 تاريخ : جمعه 3 دی 1395 ساعت: 5:26